متن های زیبا | ||
|
گل صداقتدویست و پنجاه سال پیش از میلاد باستان شاهزاده ای تصمیم به ازدواج گرفت. با مرد خردمندی مشورت کرد و تصمیم گرفت تمام دختران جوان منطقه را دعوت کند تا دختری که سزاوار تر است را انتخاب نماید. وقتی خدمتکار پیر قصر ماجرا را شنید به شدت غمگین شد چون دختر او به طور مخفیانه عاشق شاهزاده بود. دخترش گفت او هم به آن مهمانی خواهد رفت. مادر گفت: تو شانسی نداری نه ثروتی داری و نه خیلی زیبایی. نظرات شما عزیزان: ثنــــای دوست داشتنی
![]() ساعت18:50---4 شهريور 1393
مهناز عزیز! خییییییلی ممنون بابت داستان زیبا و آموزنده تون
![]() ![]() ![]() ![]() ![]() پاسخ: خواهش میکنم الهه خانم عزیزم
سلام آبجی مهناز مطلبتون عالی بود چرا به وبلاگ هام بی دریغ باش ثل باران و چشم امید سر نمی زنی
![]() ![]() ![]() منتظر نظرهای خوبت هستم ![]() ![]() ![]() پاسخ: سلام فاطیما خانم. ببخشید. چشم. میام |
|
[قالب وبلاگ : سیب تم] [Weblog Themes By : SibTheme.com] |